نيايشنيايش، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

امید و آرزوی مامانی و بابایی

محرم 92 با تاخیر

امسال ایام محرم برام یه جور دیگه بود چون ماشالله بزرگ شدی و همه جا کنارمی امسال خییلی جاهایی که قبلا بخاطر کوچولو بودنت نمیتونستم برم با هم رفتیم نیایش وآرتین روز تاسو عا خونه بابابزرگ     یکی از این گوسفندا نذر شما بود و یکی هم نذر هر ساله بابابزرگ خونه مامان بزرگ قبل از شروع مراسم عزاداری ا  ...
28 بهمن 1392

عکسهای سه ماه گذشته

یه روز سرد پاییزی رفتیم ویلای خاله سیمین و یه آش خوشمزه خاله پز که خیلی تو سرما میچسبید رو خوردیم   قرار بود دو تایی برید آتلیه وااای یه سره ژست میگرفتید      نیایش و حلما      رفتیم  یه مهد که کمی با بچه ها بازی کنید چون هوا سرد شده بود و پارک نمیشد ببریمتون        عید غدیر خونه مامان بزرگ   ...
24 بهمن 1392

سه ماه گذشته

   سه ماه گذشت  اما برام خیلی طولانی گذشت  کارو مشغله ام زیاد بود  بدترین اتفاق تو این سه ماه بستری شدنت تو بیمارستان بود  یه روز با حلما تو خونه بازی میکردید که نمیدونم چطور شد چیکار کردید که این اتفاق وحشتناک افتاد و پرده گوشت پاره شد اونقدر اون روزها بد بود که نمیخوام ازش بنویسم اما هیچ وقت اون لحظه ها تو روز 21 آذر از یادم نمیره  میگذرم اما روزهای خوب بزرگ شدنت بهترین روزهای این سه ماه بود عزیزم خانم شدی دیگه بزرگ شدی بعضی حرفها و کارات برام خیلی عجیبه حرفهای  بزرگتر از سنت گاهی اوقات خیلی میخندونتمون و گاهی هم از تعجب  .... چند تا عکس از این روزها رو تو پست بعد میزارم     ...
24 بهمن 1392
1